دیشب با زنگت نگذاشتی چله ی من تمام شود. البته برای خودم توجیه کردم که من چله ام را نشکستم. نه و نیم زنگ زدی و گفتی یک ساعت بعد زنگ می زنی. تپش قلب گرفتم با دیدن پیش شماره.
زنگ زدی. یک ساعت و نیم بیشتر حرف زدیم. کمی باز بر سر اختلافات اساسی بحث کردیم، کمی خبرهایمان را گفتیم. اما به نظرم نکته ی اصلی این مکالمه این بود که تو به من اعلام کنی که احتمال خیلی زیاد تا همیشه تنها خواهی بود. گفتی همیشه خیلی دوستم داشته ای، داری و خواهی داشت. گفتم سعی کن روی آینده کار کنی که کمتر بشود. پرسیدی آیا من دارم کمتر می کنمش؟ گفتم بله دارم سعی می کنم. درباره ایمیل تبلیغاتی انجمن فارغ التحصیلان گفتی و به شوخی گفتی برویم برای خانه ی سالمندان تبلیغ شده اقدام کنیم؟ قرار بود همسایه باشیم دیگر؟ گفتم آن قرار مال قبل بود. حالا دیگر اعتباری ندارد. گفتی آها یعنی می خواهی با آقاتون باشی. گفتی که شب عید دومین سالگرد شروع ماست. من این جمله را دوست نداشتم. سالگرد چیزی که تمام شده برایم دوست داشتنی نیست. مخصوصا که به تلخی و سختی تمام شده. اینها را نگفتم البته. من در مقابل این جمله ی تو به این فکر کردم که دو سال ا در اعماق تنهایی...
ادامه مطلبما را در سایت در اعماق تنهایی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8shidaaspa بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 17:33